Society

رساله در باب بیماری های شناختی

فایل پی دی اف
همانگونه که فوکو در متن چهار اثرش؛ تاریخ جنون، پیدایش درمانگاه، نظم چیزها و باستان­شناسی معرفت نشان می­دهد مفاهیمی مانند «جنون» در طول تاریخ عوض می­شوند. فوکو، بدون اینکه مستقیماً به این امر اشاره کند، نشان داده است که مفهوم «جنون» در تفکر قرون وسطایی دارای بار اخلاقی بود که در استعاره «کشتی دیوانگان» که از افلاطون به عاریه گرفته شده بود به نمایش گذاشته شده بوده است. مجنون کسی بود که می­بایستی روحش توسط نیروی الهی نجات داده می­شد. به تدریج معنای «جنون» عوض شده و از بار اخلاقی آن کاسته شده و هر چه بیشتر معنای عینی و پزشکی به آن داده شد. مجنون به تدریج به کسی تبدیل می­شد که اصولاً بیمار بوده و نیاز به کمک داشت. به تدریج هرچه از بار معنای اخلاقی این مفهوم کاسته شد و— برخلاف آنچه بسیاری از پست مدرنیستهای ایرانی می­پندارند – هر چه بیشتر از کنترل قدرت سیاسی خارج شد، معنای عینی­تری گرفته و بیشتر و بیشتر این ادراک ایجاد شد که «مجنون» شخص بی­اخلاقی نیست که مورد قهر نیروهای الهی قرار گرفته، بلکه به دلایلی فراتر از اختیار و اراده خود دچار مشکلاتی شده است و برای رفع آنها باید به وی کمک کرد. البته که ساختار سیاسی در شکل دهی به نظامی اجتماعی به نام درمانگاه که برای نگهداری و مراقبت از شخص «مجنون» لازم است نقش ایفا می­کند، اما این ساختار سیاسی نقشی در این واقعیت ندارد که مثلاً پدیده الف آیا واقعاً منجر به پدیده ب می­شود یا نه. نظام قدرت سیاسی البته در شکل دادن به سازمانهایی که به تعریف مفاهیم و اکتشاف واقعیتها منجر می­شود نقش ایفا می­کنند. اما فوکو در هیچ جایی در متن این چهار اثر نگفته است که این ساختار قدرت سیاسی است که منجر به ارائه و تعریف فاکتها می­شود. او حتی در «باستان­شناسی معرفت» به صراحت گوشزد می­کند که قدرت نه خودِ واقعیات را که نحوه ارتباط بخشهای مختلف اجتماعی را تعیین می­کند. هیچگاه فوکو نگفته است که هر چه ساختار قدرت انجام بدهد، هر تصوری که توسط ساختار قدرت سیاسی در اذهان ایجاد شود واقعی هم هست. او بین واقعیت (فاکت) و ساختار قدرت سیاسی فاصله­ای قائل بود که عموم پست­مدرنیستهای ایرانی از آن غافلند. در نهایت اینکه ساختهای قدرتِ متفاوت هم نهادهای متفاوتی را ایجاد می­کنند و هم سازماندهی­های متفاوت اجتماعی برای نوع ارتباط بین نهادهای اجتماعی را موجب می­گردند. اما هیچ نظام سیاسی نمی­تواند منجر گردد که سیب به جای اینکه به زمین سقوط کند به هوا پرتاب شود. صحت قانون جاذبه هیچ ربطی به نظام سیاسی­ای که این قانون در دل آن صورتبندی می­شود، ندارد. تنها رابطه بین ساختار قدرت سیاسی و ساختار معرفت­شناسی حاکم بر جامعه این است که برخی از ساختارهای قدرت سیاسی برای تولید برخی از انوع معرفت مناسب و برای تولید برخی دیگر نامناسب هستند. برخی از ساختارهای سیاسی هم هستند که اساساً معرفتی تولید نمی­کنند بلکه هرآنچه تولید می­کنند وهم است.
مسئله دیگری که فوکو به آن نپرداخته است مسئله ارجاع است. واژه «جنون» به مجموعه­ای از رفتارهای خاص ارجاع می­دهد. این رفتارهای خاص عموماً در متن فرهنگها و تاریخهای مختلف یکسانند. فوکو در تاریخ جنون با ارجاع به دایرۀالمعارف (مربوط به همان جنبش دایرۀالمعارف در قرن هجدهم فرانسه) مشخصاتی را برای شخص مجنون برمی­شمارد که عموماً می­توان آن را در انواع مختلف اختلالات روانی معاصر هم دید. البته زبانی که در دایرۀالمعارف به کار رفته ماقبل علمی بوده و عموماً از شیوه تحلیل آن حتی یک نمونه که امروزه درست تلقی شود نمی­توان سراغ گرفت. اما رفتارها جزو همان فاکتهایی هستند که در طول تاریخ تغییر نمی­کنند. آنچه در طول تاریخ تغییر می­کند جایگاه این فاکتها در بافت کلی ساختار جامعه است. در اواخر قرون وسطی این رفتارها موضوع مسخره­اند که نمونه بارز آن را می­توان در شخصیت دون­کیشوتِ سروانتس دید. اما باز هم به روایت فوکو در همان اوان و اندکی قبل از آن کشتی مجانین همچنان در اینجا و آنجا در اروپا یافته می­شود. به هر حال چه شخصی مورد تمسخر قرار گیرد، و چه مورد غضب الهی واقع شده باشد در هر دو حالت موضع نسبت به شخص مجنون یک موضع اخلاقی است. به تدریج شخص مجنون به انسانی خطرناک تبدیل شده است که باید با غل و زنجیر از جامعه در برابر او محافظت کرد و حتی شخص دیوانه با حیوان برابری می­کند. همانطوریکه حیوانات در هوای سرد در بیرون از خانه زندگی می­کنند و از این بابت رنجی متحمل نمی­شوند، شخص مجنون هم باید در بیرون و در هوای سرد زندگی کند. به این دلیل که او انسان نیست. در واقع جنون پدیده­ای بود که باعث می­شد تا شخص از هر نوع هویت انسانی تهی شده و به رتبه حیوانات درغلتد. هرچند اکنون به تدریج می­رفت که برای توجیه این رویکرد شیوه­ای بیشتر عینی و نه اخلاقی و ایدئولوژیک یافته شود، و هرچند توجیهات علمی زمانه هم کلاً نادرست بودند، اما خود کلمه «حیوان» حتی هنوز هم دارای بار اخلاقی است. در قرون گذشته حیوان بودن به معنای فاقد حق بودن، مملوک بودن و از این قبیل بود. اولین اعتراضی هم که به تئوری داروین شد این بود که این تئوری ما را با پیوند دادن به حیوانات از اخلاق تهی می­کند. به تدریج معنای جنون تغییر کرده و با هرچه بیشتر فاصله گرفتنِ شیوه­های تعریف و تعیین آن از نظام اخلاقی، ایدئولوژیک و سیاسی –و این نکته­ای است که فوکو هیچگاه به آن اشاره نمی­کند؛ و به زعم من بزرگترین اشتباه فوکو در عدم توجه به این نکته است—هم معنای «جنون» عینی­تر می­شود و هم با خالی شدن این مفهوم از بار اخلاقی و معرفی شدن آن به عنوان یک بیماری شخص مجنون از زیر بار محنتهایی که ایدئولوژی و اخلاق بر او تحمیل می­کرد خلاص می­شود. امروزه دیگر ما بیماری­ای به نام «جنون» نداریم. آنچه زمانی «جنون» نامیده می­شد در رده انواع بیماری­های روانی و اختلالات شناختی مختلف دسته­بندی شده و کسی که به آنها مبتلاست دیگر نه مغضوب خداوند است و نه اخلاقاً فاسد، بلکه تنها و تنها به کمک نیاز دارد. این همه آن چیزی بود که به برکت کوتاه شدن مداخله سیاست، ایدئولوژی و اخلاق در تعریف و تدقیق این مفهوم به دست آمده بود.
با این مقدمه به سراغ تعریف بیماری­های شناختی می­روم.
بیماری­های شناختی
در ابتدا باید هشدار دهم که بیماری شناختی نه cognitive disorder است و نه cognitive dissonance، هردوی اینها اختلال شناختی هستند، به این معنا که شخص مبتلا به اینها عموماً کارکرد اجتماعی خود را از دست می­دهد و از برقراری ارتباط فعال با سایرین عاجز می­گردد. این عبارت را شاید بتوان به cognitive disease ترجمه کرد. تفاوت اساسی این بیماری­های شناختی با اختلالات یاد شده فوق این است که فرد مبتلا به این بیماری­های شناختی عموماً هنوز کارکرد اجتماعی خود را از دست نداده است.اما همانطورکه که نشان اده خواهد شد، این اتفاقی است که به تدریج رخ می­دهد. یعنی بسیاری از باورها و عقاید که تاکنون جزو عقاید و باورهای پسندیده شمرده می­شدند، به تدریج می­روند که به دلیل اصلی ابتلا به نوعی بیماری تبدیل گردند که از آنها با عنوان بیماری­های شناختی یاد می­شود. وقتی من در نوشته­های اخیرم از «بی­شعوری» و «بلاهت» یاد کردم این واژگان را فارغ از هر نوع بار اخلاقی به کار گرفتم. تصمیم نداشتم در این مورد به این زودی توضیحی ارائه کنم، اما برای اینکه احساس می­کنم برخی از دوستان به کار بردن این عبارات را توهین تلقی کرده­اند، ناچار شدم در این مورد توضیح دهم. نه به این دلیل که از بابت توهین کردن به برخی از عقاید ناراحت شده باشم. برخی از عقاید آنقدر سخیف هستند که لایق نقد نیستند، در ضمن آنقدر خطرناکند که نمی­توان در برابر آنها خاموش بود. در مواجهه با این عقاید تنها راه توهین است. لذا از توهین کردن­هایم نارحت نیستم و هیچگاه از توهین و تمسخر برخی از عقاید دست برنخواهم داشت. آنچه می­خواهم بیان کنم این است که معنای واژگان «بی­شعوری» و «بلاهت» در نزد من به هیچ وجهی حاوی بار اهانت­آمیز نیست. در واقع همانگونه که «جنون» به تدریج به یک بیماری تبدیل شد، تلاش من این است که اینها را هم تا حد امکان به صورت دقیق تعریف کرده و از هر نوع بار اخلاقی تهی کرده و به یک بیماری تبدیلشان کنم که فارغ از هر نوع مفهوم دال بر سقوط اخلاقی شخص «بی­شعور» یا «ابله» باشند.
اولین باری که به ذهنم رسید «بی­شعوری» یک بیماری است در اینترنت جستجو کردم تا ببینم که در لغتنامه دهخدا در معنای بی­شعوری چه آمده که بر حسب اتفاق با کتابی با این عنوان برخورد کردم: «بی­شعوری: راهنمای عملی شناخت و درمان عملی خطرناک­ترین بیماری تاریخ بشریت». این کتاب از روی کتابی با نام Asshole no more نوشته دکتر خاویر کرمنت توسط محمود فرجامی به فارسی برگردانده شده و مجوز نشر دریافت نکرده است. در ابتدا پنداشتم این هم یکی از همان ایده­هایی است که تصور کرده­ام خودم آن را کشف کرده­ام، اما قبل از من کسانی دیگر در این مورد چیز نوشته­اند. اما وقتی کتاب را دانلود کرده و سه فصل اولش را خواندم متوجه شدم که چنین نیست. کلاً بحث آن کتاب چیز دیگری است. بحث آن کتاب صرفاً بررسی بی­شعوری به عنوان یک نوع حماقت اخلاقی است. هرچند آن نوع حماقت اخلاقی هم بر نوعی اختلال در قوای شناختی استوار است، اما اولاً نویسنده هیچگاه به این امر اشاره نکرده و دوم اینکه از نظر این کتاب انسان دارای روابط حسنه اخلاقی که معتقد است گربه سیاه باعث بدشانسی است، اما روابط عاطفی خوبی با همسر و فرزندان و سایرین دارد و خلاصه یک انسان خرافاتی که دیگران از همنشینی با او لذت می­برند و یا حداقل از او آسیب روانی و عاطفی نمی­بینند یک انسان بی­شعور محسوب نمی­شود، حال آنکه از نظر من یک انسان خرافاتی صرفنظر از رابطه­اش با دیگران یک انسان بی­شعور است. در این مورد مثال ارائه خواهد شد. لذا خیالم راحت شد که کسی قبل از من این مفاهیم را به این صورت تعریف نکرده است.
بیماری­های شناختی بیماری­هایی هستند که باعث اختلال کارکردی قوای معرفت­شناختی انسان می­شوند. من در اینجا نمی­خواهم به بررسی تمام جزئیات این مسئله بپردازم و آن را برای جای دیگری می­گذارم. دراین متن تنها به بررسی خطوط اصلی این ایده می­پردازم. بیماری روانی با خصوصیت روانی تفاوت بنیادینی دارد. افراد دارای خصوصیات روانی مختلفی هستند و تا زمانی که این تفاوتها منجر به نقصی در رابطه افراد با هم نگردد جزو تفاوتهای فردی محسوب می­گردند و حتی به نوعی به آنها خوشامد هم گفته می­شود. برخی از خصوصیات روانی منجر به ایجاد اختلال در رابطه فرد با جهان خارج می­گردند. این اولین گام است برای تبدیل شدن آن خصوصیت به بیماری. البته این تنها اولین گام است و قطع رابطه فرد با جهان خارج لزوماً به معنای بیمار بودن شخص نیست. گام بعدی این است که دیگران به تدریج نگران شوند که این شخص منشأ آسیبی برای آنها شود. حتی این هم تضمین کننده این واقعیت نیست که شخصی که این ظن از او می­رود حتماً یک بیمار باشد. ممکن است تنها تغییر نگرش سایرین یک شخص بیمار را به شخصی کاملاً عادی تبدیل کند؛ نمونه بارز آن مورد همجنس­گرایی است. این پدیده جان افراد بزرگی مانند آلن تورینگ را هم گرفته، اما امروزه می­دانیم که اصولاً یک همجنس­گرا بیمار نیست و برای جامعه خطر محسوب نمی­شود. اما شیزوفرنی دیگر از این مقوله نیست. به نظر هم نمی­رسد که در جامعه مدرن بتوان یک انسان اسکیزوفرن را یک شخص عادی و سالم محسوب کرد. هرچند برخی مانند نیکولاس هامفری معتقدند که انسانهای 40 هزار سال پیش مبتلا به اوتیسم بوده­اند، اما از آنجا که امروزه مشخص شده است اوتیسم حاصل ژنی خاص است، این ایده یک ایده ابطال­پذیر است و به سادگی قابل آزمون. به اندازه کافی هم دی.ان.ای انسانهای آن دوران در اختیار هست که آنها را بیازمائیم. اما تاکنون چنین چیزی نشان داده نشده است؛ یعنی حتی آزمایشی به قصد آزمودن تز هامفری صورت نپذیرفته است. لذا این تز که همیشه نسبت به آن ظن و گمان وجود داشته، هنوز هم در هاله­ای از شک و ابهام قرار دارد. اگر حدس هامفری درست باشد، نشان دهنده این است که حتی جامعه­ای از انسانهای اوتیست هم ممکن است. اما این امر به خودی خود نشان نمی­دهد که اوتیسم یک بیماری نیست. اگر این امر واقعیت داشته باشد که انسانهای 40 هزار سال پیش اوتیست بوده باشند با توجه به این واقعیت که تمام انسانهای عادی امروزین غیر اوتیست هستند، این امر نشان می­هد که در طول تاریخ تکامل­مان، از بین رفتن یا اصلاح ژنهای مولد خصلتهای اوتیستیک آنقدر ارزش بقایی داشته که امروزه این خصوصیت اصولاً یک خصلت منفی است؛ یعنی توان بقایی شخص را کاهش داده و حتی آن را به صفر می­رساند. این همه از بهر آن بود که فوراً از فرض این واقعیت نتیجه گرفته نشود که بیماری یک پدیده نسبی است. تازه هامفری هیچگاه ادعا نکرده است که اوتیست بودن یک خصلت مثبت برای افزایش شانس بقا بوده است. همین واقعیت که ما انسانهای امروزین اوتیست نیستیم، با این فرض که انسانهای آن زمان اوتیست بوده باشند، نشان می­دهد که اتفاقاً حتی در آن زمان هم اوتیسم باعث کاهش شانس بقا می­شده است و به تدریج انسانهای اوتیست کلاً از جامعه حذف شده­اند: به معنای دقیق علمی، فرکانس ژنهای مولده این خصلت در خزانه ژتیکی انسان به شدت پائین آمده است. طبیعی است که اگر حدس هامفری نادرست باشد آنگاه ژنهای مولده اوتیسم باید جزو یکی از آن «تنوعات طبیعی» باشند که دائماً تولید شده و دائماً توسط سایر عوامل از خزانه ژنتیکی حذف می­شوند. لذا باید توجه داشته باشیم که حتی در صورت درست بودن حدس هامفری فوراً به این نتیجه نمی­رسیم که بیماری یک پدیده نسبی است.
اما این امر به این معنا نیست که ما نمی­توانیم اشتباه کنیم. ما ممکن است اشتباه کنیم و برخی از بیماریها را به عنوان یک نوع رذالت اخلاقی معرفی کنیم: چیزی که با این همه تلاش برای فرهنگسازی حتی هنوز در مورد بیماری کاملاً بیولوژیکی مانند ایدز صدق می­کند. ما ممکن است اشتباه کنیم و خصلتی را تنها به این دلیل که دوست نداریم به عنوان یک بیماری معرفی کنیم: مانند همجنس­گرایی. اینکه ما ممکن است اشتباه کنیم به این معنا نیست که دست از تعریف مفهوم «بیماری» بکشیم و کلاً آن را پدیده­ای نسبی بدانیم. این کاری است که بسیاری از اهالی قرون وسطی می­کردند. به زعم آنها؛ حتی به زعم دکارت، از آنجا که حس بینایی خطا می­کند کلاً نباید به این حس اعتماد کرد. البته دکارت در نهایت با توسل به خدا دوباره تمام حواس را بر سر جای طبیعی خود باز می­گرداند، اما حتی نزد دکارت این وجود یک خدای مهربان و عادل و رحیم است که منجر می­شود ما بتوانیم به حواس خود اعتماد کنیم. دلیل اینکه همکاران گالیله حتی حاضر نبودند از پشت تلسکوپ او به جهان نگاه کنند این بود که می­پنداشتند چیزی که بتوان آن را دید اما نتوان لمس کرد اصولاً وهم است. خود این دیدگاه هم نقایص خودش را دارد و به دلیل همان نقایص بود که در نهایت با ارائه تزی منسجم در مورد نحوه کار عدسی­ها توسط کپلر و بعداً نیوتن، به کلی کنار گذارده شد. تکرار می­کنم؛ این واقعیت که ما ممکن است در مورد شناخت بیماری­ها و معرفی پدیده­ها به عنوان بیماری و رذایل اخلاقی اشتباه کنیم باعث نمی­شود که دست از تعریف «بیماری» برداریم یا اینکه چیزی را به عنوان بیماری معرفی نکنیم.
قبل از اینکه به تعریف بیماری­های شناختی بپردازیم، یک نگاه اجمالی به سیر همجنسگرایی در تاریخ می­اندازیم. در میان قوانین سومر باستان، بابل باستان، آشوریان و مصریان باستان هیچ قانونی در مورد همجنسگرایی وجود ندارد. این امر به این معنا نیست که همجنسگرایی پدیده­ای ناشناخته بوده است. در همان قوانین تنها یک قانون در مورد همجنس­گرایی وجود داشت؛ تجاوز به فرد مذکر بین افراد مذکر طبقات بالای اجتماعی ممنوع بود، وگرنه فاحشه­های مذکر هم در تمام این فرهنگها وجود داشتند که به دیگران و بخصوص نجبای جامعه سرویس جنسی ارائه می­کردند. بر رابطه جنسی آزاد بین افراد مذکر، حتی در میان طبقات بالای اجتماعی، هیچ منع قانونی وجود نداشت. اینکه اربابی از برده خود تمتع جنسی ببرد، حتی به زور، امری البته طبیعی بود. در مورد همجنس­خواهی زنان کلاً این قوانین در سکوت مطلق به سر می­برند. با اینحال در رابطه جنسی آزاد دو فرد مذکر نیز مفعول واقع شدن، بخصوص در میان آشوریان، امری به شدت مذموم بوده است. بعدها عبریان این مذمومیت را به حد اعلا رسانده و آن را بر اساس داستان قوم لوط به یک گناه کبیره تبدیل کردند.
در میان یونانیان باستان رابطه بین همجنس­های مذکر یک رابطه طبیعی بود، بخصوص در میان نظامیان. ارائه سرویس جنسی به استاد جزو شرح وظایف کارآموزان جوان امور نظامی بود. در روم باستان هم قانونی که رابطه جنسی بین همجنس­ها را منع کند وجود نداشت. تنها تحت تأثیر فرهنگ عبری و آن هم از آغاز قرن ششم میلادی به بعد؛ یعنی پس از آغاز دورانی که بعدها قرون وسطا نامیده شد، بود که با الهام از داستان قوم لوط، هر نوع رابطه جنسی میان همجنس­ها شدیداً ممنوع شد. این داستان دقیقاً به همان صورت و با همان تعبیر به متن قرآن هم راه یافت. همجنس­گرایی بین مردها اگر تکرار می­شد مجازات مرگ داشت. در میان زنها اگر در محل برقراری رابطه جنسی آلت مردانه مصنوعی یافته می­شد، حتماً در همان بار اول کار به سوزاندن زنهای همجنسگرا می­رسید. دلیل این امر هم این بود که یافته شدن آلت مردانه مصنوعی به این معنا بود که زن در نقش مرد ظاهر شده و به این طریق مرزهای الهی بین جنس­ها را شکسته است. دلیل اینکه عبریان از همان ابتدا چنین قوانین سختگیرانه­ای در برابر همجنس­خواهی وضع کرده بودند نیز همین بود. بعد از قرون وسطی هم همجنس­خواهی، بخصوص در میان مردان پدیده­ای آنچنان مذموم بود که حتی در اواسط قرن بیستم کار دانشمند پرآوازه­ای مانند آلن تورینگ، با وجود خدمات فراوانی که به پیروزی متفقین در جنگ دوم جهانی کرده بود، به خودکشی کشید و افرادی مانند مارسل پروست همیشه از این بایت در رنج بوده­اند. در مورد همجنسگرایی میان زنها بعد از قرون وسطی و کاهش قدرت کلیسا و واگذار شدن سیستم قضاوت به دادگاه­های مدنی، از شدت واکنش در برابر آن تا حد زیادی کاسته شد. یعنی زن همجنسگرا دیگر کشته نمی­شد، اما همجنسگرایی امری به شدت مذموم تلقی می­شد که فرد از بابت اشتهار به آن، حتماً منزلت اجتماعی خود را آنچنان از دست می­داد که تنها راه ادامه حیات اجتماعی کوچ کردن به محیطی تازه بود که کسی او را نشناسد. از اواسط قرن بیستم به بعد بود که به تدریج همجنسگرایی به پدیده­ای طبیعی بدل گشت و شخص همجنسگرا به عنوان یک عضو جامعه پذیرفته شد. این امر البته حتی هنوز هم کامل نشده و تا پذیرش کامل شخص همجنسگرا در جامعه راه بسیاری در پیش است. البته در این میان باید ذکر گردد که همجنسگرایی طبق نظر فروید و مکتب روانکاری او یک بیماری روانی بود و شخص مبتلا به آن می­بایستی درمان می­شد. این ایده امروز با رد شدن بنیان اساسی روانکاوی فروید؛ یعنی با رد کردن چیزی به نام عقده ادیپ، کلاً اعتبار خود را از دست داده و جای آن روانشناسی تکاملی ارائه شده که به تدریج می­رود جانشین روانکاوی فرویدی و سایر مکاتب روانکاوی گردد.
بیماری­های شناختی که در اینجا بیان می­گردند، مسیری برعکس سیر تاریخی مورد همجنسگرایی را طی می­کنند. یعنی همجنسگرایی زمانی یک جرم اخلاقی، بعد یک بیماری روانی و در نهایت به یک روش اداره زندگی جنسی تبدیل شد. مسیری که «بی­شعوری» و «بلاهت» به عنوان بیماری­های شناختی در طول تاریخ طی کرده­اند برعکس است. یعنی مصادیق آنچه دو بیماری «بی­شعوری» و «بلاهت» خوانده شده­اند، زمانی پدیده­هایی اخلاقاً قابل ستایش بوده­اند. حتی بیش از این، فقدان آنها غیر اخلاقی بود. به تدریج می­رود که همان مصادیق به نوعی پدیده ضد اخلاقی بدل شود. پیش­بینی و نیز تلاش من این است که آنها را به عنوان نشانه­های بیماری­هایی خاص معرفی کنم که «بی­شعوری» و «بلاهت» نامیده می­شوند. تفاوت اساسی بیماری و مذمومیت اخلاقی هم این است که شخص مرتکب به آن عمل، اگر آن را پدیده­ای اخلاقی بدانیم، مستحق سرزنش است، اما اگر پدیده­ای یک بیماری باشد، شخص مبتلا به آن نیازمند مراقبت و یاری. لذا معرفی کردن پدیده­ای که اخلاقاً مذموم است به عنوان یک بیماری نه تنها از نظر ابژکتیو درست، که حتی از نظر اخلاقی هم امری پسندیده است.
اولین گام در ابتلا به بیماری­های شناختی، نادانی است. البته نادانی به خودی خود یک بیماری نیست. همه ما در بسیاری از زمینه­ها نادان هستیم و این مشکل به سادگی قابل حل است. در مورد چیزی که نمی­دانیم اطلاعات کسب می­کنیم و آن را می­دانیم. اما نادانی حاد، آنچه در فرهنگ ما به عنوان جهل مرکب نامیده می­شود، می­تواند زمینه­های ابتلا به اولین بیماری شناختی به نام «بی­شعوری» فراهم کند. «بی­شعوری» یک بیماری شناختی است که بر اثر یک پیشفرض قوی ذهنی در انسان ایجاد می­شود. نه پیشفرضهای ناآگاهانه، بلکه پیشفرضهای کاملاً آگاهانه. همه ما انسانها دارای پیشفرضهای بسیار قوی هستیم. مثلاً اینکه فیزیک نیوتنی به تمام پرسشهای مربوط به علم فیزیک پاسخ می­دهد یک پیشفرض قوی در جهان­بینی فیزیکی تا اوایل قرن بیستم بود. صرف وجود پیشفرض­ها از انسان یک موجود بی­شعور نمی­سازد. بدون وجود چنین پیشفرضهایی ما نمی­توانیم گام از گام برداریم. اما وجود این پیشفرضها زمانی به بی­شعوری تبدیل می­شود که با وجود شواهد کافی برای عوض کردن آنها حاضر به تعویضشان نباشیم. مثلاً فرد هویل که علیرغم این همه شواهد به نفع مدل «بیگ بنگ» تا آخر عمرش حاضر به پذیرش آن نشد یک نمونه از این بی­شعورهاست. شخص بی­شعور ارتباط ارگانیک خود را با اطرافیان و با جهان اطراف از دست نداده است؛ اما به جای اینکه نظراتش را مطابق با واقعیات و استدلالاتی در که مواجهه به آنها قرار می­گیرد تغییر دهد، آرا و نظرات و واقعیات را به گونه­ای تفسیر می­کند که ایده­اش همواره درست باشد. نمونه دیگر این بی­شعورها خود شخص آلبرت اینشتین است. با اینکه این همه شواهد برای درستی تئوری مکانیک کوانتومی وجود داشت، اینشتین از پذیرفتن آن امتناع می­کرد، تنها به این دلیل که با ساختار تفکر فلسفی او سازگار نبود. نکته بسیار جالبی که قابل ذکر است این است که باورهای ذکر شده در فوق، هم در مورد اینشتین و هم هویل، تنها باورهای عجیبی نبود که آنها داشته­اند. هم اینشتین و هم هویل نوعی «دئیست» بودند، که خود یک ایده خرافی دیگر است. به زودی مشخص می­شود که ایده خرافی چیست. هویل، بیش از این، معتقد بود که ویروس ایدز توسط آزمایشگاه­های بیولوژی و به عنوان یک سلاح میکروبی تولید شده است، هرچند در زمان او تاریخچه این بیماری شناخته شده بود، اما او تأکید داشت که واقعیات را به گونه­ای تفسیر کند که با ایده­های او جور در بیایند. لذا می­بینید که ابتلا به بیماری بی­شعوری اصلاً ربطی به میزان اطلاعات و حتی هوش فرد ندارد. هم اینشتین و هم هویل انسانهای بسیار باهوشی بوده­اند. هر دو انسانهایی به شدت متخصص در رشته­های خود و دارای اطلاعات بسیاری بوده­اند. هم هویل و هم اینشتین دارای باورهای خرافی در همان زمینه­ای بودند که در آن کار می­کردند. هویل از پذیرفتن بیگ بنگ سر باز می­زد و اینشتین از پذیرفتن تئوری­ای امتناع می­کرد که خودش با توضیح پدیده فوتوالکتریک به نوعی یکی از بنیانهای آن را پی ریخته بود. نه اینشتین و نه هویل هنوز رابطه ارگانیک خود را با منطق و واقعیات از دست نداده بودند. اینشتین هیچگاه این را نقض نکرد که تئوری کوانتومی پیش­بینی­های درستی به دست می­دهد، اما معتقد بود که به دلایل فلسفی باید تئوری­ای جایگزین آن شود که همان پیش­بینی­ها را به دست دهد. هویل هم هرگز این را نقض نکرد که مدل بیگ بنگ پیش­بینی­های درستی به دست داده است، اما ادعا می­کرد که مدل جهان ایستا هم می­تواند همان پیش­بینی­ها را به دست دهد. هیچکدام از این دو قواعد منطق و التزام به واقعیت را نقض نمی­کردند، اما اصرار داشتند که آن را حتماً از منظر چشم خودشان ببینند و حاضر نبودند واقعیات را از منظری دیگر هم مشاهده کنند. حاضر نبودند حتی به این اعتراف کنند که ممکن بوده است اشتباه کنند. این از بی­شعوری آنها ناشی می­شد. بخصوص بیشعوری شخصی مانند اینشتین که خود بنیانگذار شیوه­ای اساساً نوین در نگرش به جهان بود، شیوه­ای که اگر بیش از مکانیک کوانتومی عجیب نبود، از نظر عجیب و غریب بودن دست کمی از آن نداشت، برای بسیاری به شدت شگفت­آور است. در پایان نشان خواهم داد که ساده­ترین شیوه تحلیل دلیل بی­شعوری اینشتین چیست.
بیماری شناختی بعدی که حادتر از «بی­شعوری» است، «بلاهت» نام دارد. شخص مبتلا به بلاهت ارتباط ارگانیک خود را با واقعیت و منطق از دست می­دهد. انسان به طرق مختلف به این بیماری خطرناک شناختی مبتلا می­شود. تمرکز بیش از اندازه بر یک و فقط یک نکته در میان سیستم پیچیده­ای از داده­ها و اطلاعات یکی از دلایل بلاهت انسان است. این امر عموماً مهمترین دلیل ابتلا به بلاهت است. فرض کنید انسانی وارد اتاقی شده و کسی را می­بیند که با چاقویی خون­آلود در دستش بالای سر یک جسد ایستاده است. فرض کنیم که مقتول برادر این فرد و شخصی که چاقو در دستش دارد یک دوست یا همسایه باشد. یک موجود ابله در دم به فکر انتقام خواهد بود، بدون اینکه فکر کند شاید اصولاً ماجرا چیز دیگری بوده باشد. تنها چیزی که توجه او را جلب می­کند این است که کسی با چاقویی در دستش در بالای سر یک جسد ایستاده است؛ همین برای او کافی است که انتقام بگیرد. ممکن است اگر یک بازرس به صحنه بیاید با توجه به شواهد موجود در صحنه بتواند پی ببرد که آن دوست یا هسمایه­ای که با چاقوی خون­آلود در بالای سر جسد یافته شده، اتفاقاً برای کمک به مقتول به آنجا رفته بوده است، اما اندکی دیر رسیده. میزان بلاهت شخص رابطه مستقیمی دارد با میزان بداهت شواهد موجود دال بر بیگناهی آن دوست یا همسایه مزبور.
با این تعاریف شخصی مانند جوزفسون، فیزیکدان برجسته­ای که در سال 1973 به دلیل کشف ساختاری که با نام خود وی «پیوند جوزفسون» خوانده می­شود علیرغم این همه شواهد دال بر عدم وجود هرنوع نشانه­ای از تأثیر اموری مانند «هومیوپاتی» و «تله­پاتی» و چیزهایی نظیر این، همچنان معتقد به این امورات است، رابطه ارگانیک خود را با واقعیت و منطق از دست داده است. جوزفسون جدای از این واقعیت که شخصی بسیار باهوش است؛ به احتمال زیاد درای ضریب هوشی بالای 130، و نیز علیرغم این واقعیت که او یک استاد برجسته در فیزیک است، همچنان یک ابله است.
اما برای اینکه تعریف دقیق­تری از دو بیماری شناختی مذکور به دست دهیم از مثالی تصویری استفاده می­کنم. کواین ساختار معرفت انسانی را به فرشی تشبیه می­کند که ریاضیات و منطق در مرکز آن و گزاره­های مشاهدتی که مستقیماً با جهان خارج در ارتباطند در لبه­های آن واقعند. من بیشتر مایلم ساختار معرفت انسانی را مانند یک کره ببینم. در داخل و روی سطح این کره نقاطی وجود دارند. هر نقطه یک باور است. مثلاً اینکه «زمین به دور خورشید می­چرخد» یک باور بوده، لذا یک نقطه در داخل آن کره­ای است که نمایشگر کل باورهایی شخص نگارنده است. اما این باور که «زمین به دور خورشید می­چرخد» یک باور منفرد نیست، بلکه با سایر باورها در پیوندی ارگانیک قرار دارد. یعنی این باور در ارتباط قرار دارد با این باورها که «خوشید در مرکز منظومه شمسی قرار دارد»، «زمین سومین سیاره منظومه شمسی است»، «نیرویی که خورشید و زمین به هم وارد می­کنند با استفاده از قانون جاذبه نیوتن محاسبه می­گردد»، «شیوه محاسبه حرکت زمین به دور خورشید با استفاده از قانون جاذبه نیوتن و نیز قوانین سه گانه نیوتن برای حرکت است» و … . به این طریق اگر از نگارنده بپرسید که چرا فکر می­کند که زمین به دور خورشید می­گردد، نگارنده قادر است بین این ایده و سایر ایده­های موجود یک نظم و پیوند ارگانیک برقرار کرده و دستگاه و نظام فکری­ای را ارئه کند که از آن با عنوان «فیزیک نیوتنی» یاد می­گردد. هرگاه به گزاره­ای مشاهدتی برخورد کنیم که این نظام فکری قادر به توضیح آن نباشد دو کار از دستمان برمی­آید. یکی اینکه به نادانی اعتراف می­کنیم و در عین حال به دنبال یافتن راه حلی برای آن می­گردیم. راه دیگر این است که کلاً با لفاظی و بازی با کلمات سعی کنیم این واقعیت را که در نظام عقیدتی­مان یک مشکلی هست از چشم خودمان و دیگران بپوشانیم. مهم نیست انگیزه این کار چیست. مستقل از اینکه انگیزه این عمل چیست، این عمل اولین گام در راه بیشعوری است. یک انسان مبتلا به بی­شعوری همچنان سعی دارد یکپارچگی نظام عقیدتی­اش را حفظ کند. برای اینکار است که دست به ابداع منطق­ها و استدلالاتی می­زند و با ایجاد تغییراتی در دستگاه فکری­اش گزاره مشاهدتی ناقض را در جایگاهی در متن نظام عقیدتی­اش—یعنی در ارتباطی ارگانیک با سایر نقاط موجود در داخل آن کره فرضی—قرار می­دهد که کل سیستم عقیدتی­اش یک کل یکپارچه باشد. راه دیگر هم این است که کلاً نظام باورهای­مان را با یک نظام جدید جایگزین کنیم. هرگاه برای حفظ یک نظام عقیدتی مجبور شدیم به باورهای موضعی یا ad hoc زیادی متوسل شویم باید متوجه شویم که در راه بیشعوری گام برمی­داریم. این امر نشانه­ای است دال بر اینکه ممکن است کل نظام عقیدتی­مان دچار مشکل سیستماتیک بوده و نیاز به جایگزینی داشته باشد. البته در این مرحله عاقلانه­ترین کار این است که منتظر و مترصد باشیم و از ارائه هر تز مطلقی بپرهیزیم. برای تمام اینها مثالهایی دقیق در تاریخ علم وجود دارد که برای پرهیز از اطاله کلام از بحث در این مورد سر باز می­زنم.
انسانی که پس از ارائه نظام فکری نوین که واقعاً امورات جهان را به نحوی عینی توضیح می­دهد، از پذیرفتن آن سر باز می­زند و همچنان تلاش دارد تا با تفسیر تمام آنها در بطن همان نظام فکری قدیمی ایده­های قدیمی خود را حفظ کند، یک انسان مبتلا به بی­شعوری است. البته باید ذکر گردد که بی­شعوری شخصی مانند اینشتین به کشف بسیاری از بدفهمی­ها در مکانی کوانتومی کمک هم کرده است. این را به این دلیل گفتم که بی­شعوری ممکن است نتایج مثبتی هم داشته باشد، اما این حرف به این معنا نیست که بی­شعوری قابل ستایش است. بی­شعوری دانشمندان عموماً اگر نتایج مثبتی نداشته، ضرری هم برای کسی نداشته.
اما بلاهت چیست؟ انسانی را فرض کنید که می­گوید معتقد است «گربه سیاه باعث بدشانسی می­شود». بعد اگر از او بپرسید چرا چنین فکر می­کند در پاسخ خواهد گفت این عقیده اوست و عقیده افراد برای خودشان محترم است. این انسان مبتلا به بلاهت است. میزان بلاهت انسانها نسبت مستقیم دارد با تعداد نقاط تکینه­ای که در داخل آن کره فرضی؛ که بیانگر نظام باورهای آنان است، یافته می­شود. البته به شیوه دیگری هم می­توان ابله شد. وقتی که دانش­­آموز دبیرستان بودم با خانواده از شمال به قزوین کوچ کردیم؛ قزوین یک شهر به شدت مذهبی بود. یک روز غروب یکی از دوستان که به او ریاضی درس می­دادم از من خواست که به همراه او به مسجد بروم. من هم دست رد به سینه­اش نزدم و آگاهانه توی دلم گفتم؛ چند لحظه هم اینجا وقت تلف می­کنم. مهم نیست. دل دوستم را نمی­شکنم. وقتی که وارد مسجد شدیم، فضایی که هیچگاه در زندگی­ام آن را دوست نداشته و حتی از آن متنفر بوده و هستم، او با دوستان زیادی که آنجا می­شناخت خوش و بش کرد و در نهایت وقت نماز رسید و ما هم نماز مغرب و عشا خواندیم. بعد از نماز هم کسی آمد چند کلمه­ای گفت و ناگهان چراغها خاموش شد. ناگهان دیدم که آن چیزهای که می­گفت تبدیل شد که به کلماتی عربی و هیچگاه نفهمیدم اصلاً آنها چه بودند. چند ثانیه­ای از خاموش شدن چراغها نگذشته بود که صدای آن شخص از عربده قابل تمیز نبود و دیگران هم شروع به گریستن کردند. همه سرشان را پائین انداخته و می­گریستند. شدت گریه آنها هم رابطه مستقیمی داشت با شدت عربده­ای که آن شخصی که نمی­دیدمش و هرگز هم نفهمدیم که بود، به زبان عربی می­کشید. من وحشت کرده بودم و با دستم آرام مقداری آب دهان به اطراف چشمانم مالیدم. واقعاً صادقانه بگویم؛ از شدت ترس نزدیک بود غش کنم. ناگهان عربده قطع شده و چراغها روشن شدند. همه سر از گریه برداشتند و من فکر کردم که باید آرام آرام به حالت عادی برگردیم. وقتی که سرم را بلند کرده و چشمانم را باز کردم دیدم همه دارند می­خندند و خوشحالند. بعد سریع به سراغ کفشکنی رفتیم و آن دوستم شروع کرد به تعریف کردن یک جوک قزوینی برای دوست دیگرش. من از سرعت این تغییر فاز به شگفت آمده بودم و خیلی زود از دوستم خداحافظی کرده و به خانه رفتم. در راه با خودم فکر کردم که حرکت آنها چقدر مانند حاصل تقسیم عدد بر صفر بوده است. آن موقع نمی­دانستم مفهوم تکینگی چیست. رفتارهایی که داخل مسجد از این افراد سر می­زد هیچ ارتباط ارگانیک و معناداری با سایر عرصه­های فردی زندگی آنان نداشت. (این مسئله بسیار مهمی است که در بحث در مورد علت بروز جنگهای مذهبی در خاورمیانه به آن خواهم پرداخت) این چیزی بود که من را به وحشت انداخته بود. امروزه میدانم که این دقیقاً همان چیزی است که از آن به بلاهت یاد می­کنم. یعنی ممکن است که شخص سیستمی از باورها داشته و بتواند برخی از باورها را به یاری سایر باورها توضیح دهد. اما همینکه بخشی از سیستم باورهایش ارتباط ارگانیکش را با سایر قسمتهای همان سیستم باورها از دست بدهد شرایط را برای حماقت فراهم می­کند. در داخل آن کره فرضی این وضعیت متناسب خواهد بود با اینکه بخشی از آن نقاط با هم در ارتباط ارگانیک قرار داشته باشند، اما این بخش خود یک واحد کاملاً مستقل بوده و با هیج قسمت دیگری از نظام باورها که به صورت نقاطی در داخل آن کره تصویر شده­اند، متصل نیستند. به این صورت در داخل نظام عقیدتی شخص مولکولهایی مجزا شکل می­گیرند. این وضعیت هم وضعیتی است که در آن شخص مبتلا به «بلاهت» می­گردد. به طور کلی بلاهت بر اثر ایجاد تکینگی در نظام باورهای فرد پدیدار می­گردد. این تکینگی می­تواند یک تکینگی اتمی باشد، مانند باور فرد به نحس بودن عدد 13، یا می­تواند یک تکینگی مولکولی باشد، مانند باور دوستم به آموزه­های اسلامی که ربطی به جوکهایی که تعریف می­کرد نداشت. تشخیص بلاهت در زمانی که بر اثر ایجاد مولکولهای تکینه ایجاد شده باشد به شدت سخت است. واقعاً بسیار سخت است که نظامی فکری را که دارای ابعاد بسیار وسیعی بوده و مولکولی بسیار بزرگ می­سازد را به سادگی ابلهانه خواند. اما شواهدی وجود دارد که بر اساس آن می­توان چنین کرد.
چگونه بی­شعوری و بلاهت به بیماری تبدیل می­شوند
زمانی این یک امر عادی، یک رسم اجتماعی و امری پسندیده بود که اگر روزه نمی­گیریم لااقل با عدم ارتکاب به آنچه «روزه خواری» نامیده می­شد به روزه­داران احترام بگذاریم. اما ببینیم که چرا نباید در حضور روزه­داران چیزی خورد. مگر آنها روزه نمی­گیرند که بیاموزند هوا و هوسهای خود را کنترل کنند؟ یکی از آن چیزهایی که باید یاد بگیرند همین است که کسانی هستند که جلوی آنها چیزی می­خورند و آنها باید جلوی هوس خود را بگیرند. این آخر چه خدای احمقی است (احمق همیشه در این متن دقیقاً به قصد فحاشی و توهین به کار می­رود) که دلیل قوانین خودش را هم تشخیص نمی­دهد. افراد می­توانند با افزودن باورهایی جدید به همان نظام عقیدتی­شان تلاش کنند تناقض منطقی موجود در ایده­هایشان را بپوشانند. اما با تورم مولکولهای منفرد در دل نظام فکری از ابلهانه بودن آن نظام فکری کاسته نمی­شود. نظام فکری که از نظر این متن نظام سالمی است، یک نظام یکپارچه است که در دل آن اتم یا مولکولی مجزا از سایر بخشهای نظام فکری موجود نیست. هرگاه گزاره­ای مشاهدتی این نظام فکری را دچار مشکل کرد این نظام فکری آگاهانه اولاً به وجود این تکینگی­ها اعتراف کرده و دوم اینکه در صدد رفع آنها برخواهد آمد و نه توجیه آنها با ایجاد تورم در نظام فکری­اش. تورم ملکولهای منفرد از طریق افزودن دائمی بر باورهای انتخابی و موضعی برای نجات دادن سیستم باورها می­تواند باعث ایجاد این وهم گردد که گویا این سیستم باورها هیچ مشکلی ندارد. این چیزی است که بر سر دین آمده است. دین با ایجاد یک نظام بسیار فربه و متورم در نظام باورهای اشخاص این وهم را ایجاد کرده که انگار خیلی مهم و حتی منطقی است. خود را حتی به عنوان یک انتخاب شخصی جا می­زند.
اخیراً در فضای شبکه­های اجتماعی اینجا و آنجا به تدریج افراد شروع کرده­اند به شکایت از آنچه «طلبکاری» و حتی گاهی «زیاده خواهی» دینداران می­نامند. اکنون به تدریج می­رود که غیردینداران یا «آته­ئیست»های ایرانی این خواسته فرد مذهبی را که به خاطر آنها از آنچه «روزه­خواری» می­نامند پرهیز گردد یک خواسته غیراخلاقی و حتی ضداخلاقی بنامند. اما به نظر این مقال آنچه در نهایت در بنیان این عمل ضد اخلاقی قرار دارد بر قوای معرفت­شناختی شخص مرتکب به آن اعمال استوار است. یعنی، اینکه آنها متوقعند به خواسته­شان احترام گذارده شود ناشی از شیوه­ای است که آنها جهان خود را دیده و آن را بازمی­شناسند. این شیوه نگرش در واقع همان الگویی است که طبق آن الگو داده­های جهان خارج را در نظام عقیدتی و دستگاه باورهای خود تنظیم می­کنند. کسی که معتقد است آنچه روزه­خواری می­نامد عملی خلاف اخلاق است به این دلیل چنین می­اندیشد که از نظام عقیدتی خاصی برخوردار است. اینکه چرا این نظام عقیدتی باید یک نظام عقیدتی بیمار تلقی شود چیزی است که در این بخش قصد دارم به آن بپردازم.
همانگونه که قبلاً هم گفته شد یکی از مشخصات اساسی بیماری این است که باعث ایجاد اخلال در کارکردهای اجتماعی شخص می­شود. زمانی مصادیق آنچه بی­­شعوری یا بلاهت نامیده شده است از نظر اخلاقی امری پسندیده بود. اینکه روزه­خوار را باید شلاق زد به هیچ وجهی در دل یک نظام عقیدتی منسجم که تمام واقعیات زندگی را توضیح دهد قرار نمی­گیرد. مثلاً اینکه چرا فلان کود، حیوانی یا شیمیایی، باعث افزایش بهره­وری در کاشت فلان محصول می­شود هیچگاه هیچ ربطی به شلاق زدن روزه­خوار نداشته است. برای همین است که انسانها به نوعی دوئالیسم اینجهانی-آنجهانی؛ دوئالیسم لاهوتی-ناسوتی، پناه برده­اند تا بیربطی دو نظام کاملاً مستقل عقیدتی را توجیه کنند. در یک نظام دوئالیستی آنچه روابط میان انسانها را تنظیم می­کرد کاملاً بیربط بود به آنچه نظام مادی جهان تلقی می­شد. اینکه چرا فلان کود باعث افزایش بهره­وری محصول کشاورزی می­گردد هیچ ربطی به این نداشت که چرا روابط جنسی بین زن و مرد از مجرایی خارج از ازدواج ممنوع است. این دو مسئله آنقدر بیربط هستند که در هیچ جای جهان جز در یونان باستان و بعدها در اروپای غربی و شمالی هیچکس در دل هیچ فرهنگی حتی پرسشهایی نظیر این را که «چرا فلان کود برای افزایش بازدهی محصولات کشاورزی مفید است؟» صورتبندی نکرده است. برای تمام فرهنگهای جهان اینکه آن رابطه ریاضی که با نام فیثاغورث «رابطه فیثاغورث» نامیده شده است درست است یک حقیقت بوده و از آن استفاده می­کردند. هندی­ها، چینی­ها و حتی مایاها و اینکاها در آمریکای مرکزی و جنوبی، بابلی­ها و مصریها، یعنی همه تمدنهای بزرگی که مستقل از هم بنیانگذاری شده بودند از درستی این رابطه آگاه بودند. اما هیچکدام حتی این پرسش را مطرح نکرده بودند که چرا این رابطه درست است. دلیل؟ دلیل این امر این است که این رابطه بین انسانها و نظام و سازماندهی اجتماعی است که باعث می­گردد تا انسان پرسشهای خاصی را مطرح کند. در دل تمام ساختارهای اجتماعی پرسشهایی این چنینی کلاً بی­معنا بودند؛ چرا که طرح این پرسشها هیچ ربطی به نظام خاصی نداشت که آن اجتماعات از آن بهرمند بودند. تنها در یونان باستان و بعدها در روم و بعدها در اروپای غربی و شمالی بود که نظام اجتماعی به گونه­ای بود، یا شد، که مطرح کردن چنین پرسشهایی بسیار مهم بودند. در واقع چیزی مانند رابطه فیثاغورث در دل تمامی فرهنگها جز یونان باستان یک باور منفرد و اتمی در دل کل ساختار باورهای افراد در دل آن نظامهای اجتماعی بوده است. نکته بسیار جالب این است که جایگاه قضیه فیثاغورث در دل آن ساختارهای اجتماعی دقیقاً مانند جایگاه باور به نحسی عدد 13 یا گربه سیاه در نظام باورهای امروزین ماست. در اثر تغییرات فرهنگی در طی تاریخ اکنون وضع کاملاً برعکس شده است. اکنون گزاره­هایی نظیر قضیه فیثاغورث در مرکز ساختار فکری تمدن امروزین واقع هستند. اما نکته اساسی این است که فقط خود این گزاره­ها نیستند که اهمیت دارند، بلکه مسئله اساسی ساختمان و روشی است که گزاره­ها بر اساس آن با هم ارتباط برقرار کرده و حتی تولید می­شوند. واقعاً چرا برای اولین بار در دل فرهنگ هلنیستی و فقط در دل این فرهنگ بود که این پرسش مطرح شد که «چرا قضیه فیثاغورث درست است؟» برای پاسخ گفتن این سؤال کافی است سری به کتاب اصول اقلیدس بزنیم که در آن هندسه وی صورتبندی شده و بعدها به افتخار خود وی هندسه اقلیدسی نامیده شد. شیوه اثبات قضایای در این کتاب بسیار شگفت­انگیز است. بعدها در اواخر قرون وسطی و آغاز رنسانس عده­ای معتقد بودند که اقلیدس این قضایا را به این صورت اثبات کرده تا هوش یونانیان باستان را به رخ تاریخ بکشد. در اکثر قضایا اقلیدس اصلاً نمی­گوید که به چه طریقی به فرمالیسم خود قضیه رسیده است. شیوه اثبات او استفاده از برهان خلف است. مثلاً وقتی که قرار است اثبات کند حجم فضایی خاص از رابطه­ای خاص به دست می­آید هرگز نشان نمی­دهد که به چه طریقی به آن رابطه رسیده است، بلکه شیوه اثبات او این است که فرض می­کند حجم آن فضا برابر با آن چیزی نباشد که وی معرفی کرده است. در این صورت حجم فضای مورد نظر یا بیشتر از میزانی است که او پیشنهاد کرده و یا کمتر. در گام بعد اقلیدس نشان می­دهد که هم این فرض که حجم فضای مورد نظر بیش از مقدار پیشنهادی اوست و هم این فرض که حجم فضای مورد نظر کمتر از میزان پیشنهادی اوست هر دو به تناقض می­انجامد. در نتیجه اثبات می­گردد که آنچه به عنوان فرمول محاسبه حجم توسط وی پیشنهاد شده کاملاً درست است. البته در این شکی نیست که این شیوه اثبات جایی برای تردید در صحت درستی فرمولهای پیشنهادی اقلیدس نمی­گذارد، اما نقص کار این است که اقلیدس شیوه­ای را پیش نمی­نهد که چرا و چگونه روابط پیشنهادی خود را یافته است. البته در سال 1905 نامه­ای از اقلیدس به اراتوستن یافته شده که در آن او از شیوه خود برای یافتن حجم و مساحت اشکال و احجام مختلف حرف می­زند. اما تا قبل از آن شیوه کار او بر همه پوشیده بود. اما پرسش این است که چرا اقلیدس از شیوه فوق برای اثبات قضایای خود استفاده کرده است و مستقیماً به ارائه شیوه محاسباتی خود نپرداخته است. این امر برمی­گردد که معنایی که هلنی­های باستان از «اثبات» در ذهن داشتند. قضایا در نظر هلنی­های باستان آنگاه اثبات شده بودند که وقتی علت درستی آن را به کسی ارائه می­کردید آن شخص راهی جز پذیرفتن آن نداشت و بهترین شیوه برای وادار کردن شخص به پذیرفتن صحت قضیه مورد مدعا این بود که نشان داده شود تمام راه­های نقض صحت آن به تناقض ختم می­شود. این شیوه بحث در دادگاه آتنی است. در دادگاه آتن شخص می­بایستی دیگران را قانع می­کرد که حق با اوست. شیوه ارائه مطالب در کتاب اصول اقلیدس هم مانند شیوه­ای است که یک شهروند مؤدب آتنی می­بایستی از نظراتش در برابر دیگران دفاع می­کرد. در هیچ یک از سایر جوامع نه چنین فضای اجتماعی­ای نظیر دادگاه آتن وجود داشته است و نه هرگز پرسشهایی نظیر اینکه چرا قضیه فیثاغورث درست است صورتبندی شده است. در بین­النهرین شیوه بررسی اینکه کسی مجرم هست یا نه این بود که شخص متهم را وامی­داشتند به داخل آب رودخانه بپرد. اگر سالم بیرون می­آمد بیگناه بود و می­بایستی کسی که از او شکایت کرده به داخل آب بپرد. یا شخص را به داخل آتش می­انداختند و می­گفتند که اگر شخص بیگناه باشد آتش او را نخواهد کشت. یا شخص را وامی­داشتند که ماده­ای سمی را بخورد. اگر در اثر تناول آن می­مرد به این معنا بود که گناهکار بوده است و اگر جان سالم به در می­برد کسی که به او تهمت زده بود می­بایستی از آن ماده سمی بخورد. این حقیقت در غالب عبارت «سوگند خوردن» هنوز در انواع زبانهای جاری در خاورمیانه و بین­النهرین باقی است. یعنی هیچ ارتباط ارگانیکی لزوماً بین گناهکاری فرد و عملی که برای تشخیص گناهکار بودن او صورت می­گرفت وجود نداشت. هرچند حتی در آتن هم به رأی کاهنان و پیشگویان مراجعه می­شد اما این رأی خود یکی از مواردی بود که در دادگاه مورد بحث قرار می­گرفت. این ساختار اجتماعی آتن بود که طرح پرسشهایی این چنینی را موجب می­گردید. تنها نکته جالب این است که این ساختار هرگز در هیچ جای دیگر در جهان باستان شکل نگرفت و اگر هم شکل گرفته باشد؛ چنانکه می­رفت در سومر باستان شکل بگیرد، دولتش مستعجل بود و خیلی زود با تغییرات شدید اقلیمی و به تبع آن تغییرات بنیادین در دموگرافی منطقه کلاً این فرهنگ و حتی هرگونه امکانی برای شکل گرفتن آن آنچنان از صحنه روزگار محو شد که هنوز هم که هنوز است نه تنها شکل نگرفته است، بلکه یک تلاش مستمر و اخیراً آگاهانه­ای وجود دارد تا هر نوع بنیانهای اجتماعی که می­تواند به شکل­گیری این چنین نظامی فکری در جامعه بینجامد اگر هم در جایی شکل گرفت، در دم نابود گردد. با همه این احوال این فرهنگ خاورمیانه­ای هم تحت تأثیر فرهنگ غالب بر جهان، امروز در فضایی به سر می­برد که گفتمان علمی-تکنولوژیکی در آن گفتمان چیره است و می­رود که تمام عرصه­های زندگی را طی کند. در این جهان دیگر به سادگی نمی­توان ادعا کرد که نحسی عدد 13 تنها یک باور شخصی است که باید به آن احترام گذارده شود. شاید بتوان با باوری خرافی مانند نحسی عدد 13 یا نحسی گربه سیاه کنار آمد، اما این باور که «روزه خواری» بی­احترامی به روزه­داران است می­رود که به باوری مزاحم تبدیل شده و حتی مانع از برقراری یک ارتباط اجتماعی سالم میان مؤمنان روزه­دار و نامؤمنان بی­روزه می­گردد. زمانی این ارتباط اجتماعی با تنبیه و سرزنش و به این طریق اصلاح نامؤمنان به زور برقرار می­شد، اما امروزه دیگر چنین چیزی ممکن نیست. حتی در کشوری مانند ایران که دولت شروع به از سر گیری اجرای قوانین اسلامی و جاری کردن حدود شرعی برای کسانی که «روزه­خوار» نامیده می­شوند، کرده است، مردمانی؛ حتی اگر تعداد آنها اندک باشد، این را نشانه وحشی­گری دانسته و سرزنش می­کنند. این در واقع تأثیر گفتمان غالب در جهان علمی-تکنولوژیکی است که دیگر نمی­توان به سادگی وجود گزاره­هایی ایمانی را در متن جهان­بینی افراد پذیرفت. امروزه این مؤمنان هستند که به تدریج باید بیاموزند اعتقادات خود را در پستوی خانه نهان دارند، نه نامؤمنان بی­ایمانی خود را. امروزه دیگر شرط ادب به رخ نکشیدن باورها و اعتقادات شخصی و نگه داشتن آن در پس ذهن است، بخصوص باورها و اعتقاداتی که مزاحم برقراری رابطه سالم اجتماعی هستند. اما مسئله این است که باورهایی که در پس ذهن نگاه داشته شده و هرگز بیان و عنوان نگردند در معرض خطر نابودی کامل قرار می­گیرند. اگر این باورها از زمره اعتقاداتی باشند که در دنیایی که گفتمان علمی-تکنولوژیکی در مرکزیت آن قرار گرفته نتوانند با کل بافت این گفتمان ارتباط ارگانیک و سیستماتیکی برقرار کنند، اصولاً شانسی برای انتقال به نسل بعد هم نیافته و خیلی زود محو می­گردند. به عنوان مثال همان باور به نحسی عدد 13 را در نظر گرفته و آن را با باور به اینکه رنگ سبز برگ درختان ناشی از وجود کلروفیل در برگهای درختان است مقایسه می­کنیم. اکنون فرض کنیم که یک وسیله الکتریکی در خانه­مان خراب شده است. مسلم است که ما نه به درگاه الهی دعا می­کنیم، نه از تمرکز فکر و یوگا و از این امورات کاری ساخته است. ما آن را به متخصصی می­سپاریم تا آن را برایمان تعمیر کند. نظامی از باورها که تعمیر آن دستگاه الکترونیک بر اساس آن استوار است ارتباطی ارگانیک دارد با این باور که سبزی رنگ برگ درختان به دلیل وجود کلروفیل در برگ درختان است، اما به باور به نحسی عدد 13 هیچ ربطی ندارد. لذا می­بینیم که زندگی عملی ما در جهان معاصر است که باعث می­گردد تا ایده­هایی خاص به حاشیه رانده شوند و ایده­هایی دیگر به متن اصلی زندگی­مان راه یابند.
اما همینجا توجه به یک نکته بسیار مهم ضروری است که قضیه فیثاغورث همیشه قضیه درستی بود؛ چه در زمان باستان و چه در زمان حاضر و چه در متن هر فرهنگی که این قضیه در آن صورتبندی شده بود. در مقابل اینکه عدد 13 نحس است همیشه گزاره­ای نادرست؛ اگر نخواهیم بگوئیم بی­معنا، بوده است. کاری که ساختار فرهنگی-سیاسی-اجتماعی حاکم انجام می­دهد این است که پیوند بین افراد و نهادها را سازماندهی می­کند و این نهادها و افراد با استفاده از نظامی از ایده­ها با هم ارتباط برقرار می­کنند. مثلاً زمانی که خسروپرویز می­خواست سدی بر روی رود دجله بسازد از غیبگویان خواست که ساعت نیک آغاز به کار را معین کنند. به روایت طبری تعداد این پیشگویان 360 تن بوده و چون عاقبت کار به نتیجه خوبی ختم نشد بسیاری از آنان به دستور خسروپرویز هلاک شدند. استفاده از پیشگویان به شیوه­های مختلف و نیز برای اموری متفاوت در دل فرهنگهای متفاوت رسم بوده است. در واقع ایده غیبگویی و پیشگویی همیشه و همه­جا ایده نادرستی است. اما ساختار فرهنگی-سیاسی-اجتماعی تنها کافی است که امکان ارتباط ارگانیک بین سازمانهای مختلف را فراهم کند. تا زمانی که این سازمانها به درستی کار می­کنند اشکالی اساسی در جامعه پدید نخواهد آمد. اشکال اساسی در دو هنگام پدید می­آید. زمانی که به شیوه­ای واقعاً مؤثر در مواجهه به بحرانی جدی نیاز باشد و این شیوه موجود نباشد، بدیهی است سازمان اجتماعی از هم می­پاشد. نمونه آن را می­توان در نابودی اینکاها در قرن نهم میلادی در مواجهه با خشکسالی دید. یا عدم کفایت تمدن مسینی در مواجهه با آتشفشان ثرا دلیل اصلی واپاشی نظام اجتماعی­شان است. در این میان اگر نظامی اجتماعی پدید آمده باشد که روشهایی به مراتب بهتر برای مقابله با بحران داشته باشد بدیهی است که از نظامی اجتماعی که فاقد آنهاست موفق­تر خواهد بود. اگر این دو نظام اجتماعی با هم مواجه شوند، بدیهی است که صرف وجود آن جامعه دوم با ابزارهای بهتر برای پاسخگویی به نیازهای اساسی زندگی انسانها خود یک تهدید بسیار بزرگ برای نظامی اجتماعی است که نه تنها فاقد آن روشهاست، بلکه اصولاً روشها و اصول فکری نظام رقیب مزاحمی جدی برای ادامه حیات سیاسی-اجتماعی-فرهنگی آن است. در این مورد در متنی دیگر با تفصیل بیشتر بحث خواهم کرد.
آنچه بیماری شناختی محسوب می­شود این است که یا باور منفرد به صورت یک اتم تکینه در شبکه باورها یا نظامی از باورها به عنوان مولکولی تکینه در شبکه کل باورها باعث گردند ارتباط ارگانیک یک فرد با جامعه یا ارتباط یک جامعه با سایر جوامع دچار اختلال اساسی و حتی بحران گردد. در این صورت دیگر به سادگی نمی­توان آن باور یا نظام باورها را که منجر به بروز مشکل شده است یک باور در میان سایر باورها محسوب کرد. دقیقاً مانند این وضعیت که سلولهای سرطانی را نمی­توان به سادگی سلولهایی در میان سایر سلولهای بدن محسوب کرد. البته این تا حدی درست است که خود این واقعیت که ایده یا باوری مانند سلولی سرطانی عامل مشکل­ساز باشد به ساختار و نظامی اجتماعی نیز بستگی دارد که آن ایده یا باور در آن قرار دارد. اما در این مورد دو نکته اساسی قابل ذکر است. اول اینکه این امر تنها تا حدی درست است و نه همیشه. باوری مانند مداخله خدایان در وضعیت آب و هوایی را در نظر بگیریم. تا زمانیکه اعوجاجات آب و هوایی در حدی باشند که مداخله عملی و کارشناسانه چندانی برای انجام کارهای اساسی کشاورزی ضرورتی ندارد، البته تنها نکته مهم این است که افراد بتوانند در دل ساختاری اجتماعی با استفاده از نظام باورها با هم ارتباط برقرار کنند. یعنی تا زمانیکه واقعاً برای رفع مشکلی خاص به تکنیکهای عملی و پیشرفته چندانی نیاز نیست، این مسئله که افراد و سازمانها و نهادهای اجتماعی مختلف بر اساس چه باورهایی با هم ارتباط برقرار می­کنند چندان مهم نیست. یعنی چندان مهم نیست که آیا آن باورهایی که به نهادهای اجتماعی شکل داده و ارتباط آنها را با هم و ارتباط انسانها را با آن نهادها تنظیم می­کنند، واقعاً درست هم هستند یا نه. اما وقتی واقعاً به نظامی دیگر از باورها نیاز است تا مشکلی خاص به صورت جدی حل شود، این صحت و سقم خود باورهاست که اهمیت پیدا می­کند. شاید آن مشکل خشکسالی که اینکاها را در قرن نهم میلادی به زانو در آورد امروزه فاجعه­ای در آن ابعاد ایجاد نکند. اما این امر تنها به این دلیل درست است که صحت و سقم باورها دیگر به آن نظام اجتماعی که باورها در دل آن صورتبندی شده و مورد استفاده قرار می­گیرند ربطی ندارد. اینکه صحت و سقم باورها ربطی به نظام اجتماعی که باورها در دل آن صورتبنی می­گردد ندارد نکته بسیار مهمی است که حتی بسیاری از جامعه­شناسان علم از آن غافلند. تکرار می­کنم که صحت و سقم این باور که آیا گربه سیاه باعث نحوست است یا نه ربطی به نظامی اجتماعی ندارد که این باور در دل آن صورتبندی می­گردد. نظام اجتماعی تا زمانی پایدار است که شبکه باورهایی که تولید و از آن محافظت می­کند بتواند ارتباطی ارگانیک میان اعضای آن جامعه برقرار کند. به محض اینکه به هر دلیلی نظام اجتماعی از این امر عاجز باشد فروپاشی آن امری ناگزیر است.
قرار گرفتن یک باور به صورت اتمی منفرد در میان شبکه­ای از باورها یا قرار گرفتن یک مجموعه یا مولکولی از باورهای به هم مرتبط به صورت تکینه در دل باورهای یک فرد یا یک اجتماع اولین گام در راستای نابودی آن باورهاست. باور به اینکه زئوس خدای خدایان است یک باور نابود شده است. برای اینکه باوری نابود گردد کافی است که شرایط خوبی برای انتقال آن از نسلی به نسل دیگر موجود نباشد. این بلایی بوده که بر سر بسیاری از باورها مانند باور به اینکه زئوس خدای خدایان است آمد. باور به اینکه وجود کلروفیل در برگ درختان عامل سبزی رنگ برگ درختان است باوری است که برای تمدن امروزین ما بسیار ضروری است؛ بدیهی است که این باور شانس بسیار زیادی برای انتقال از نسلی به نسل بعد دارد. در برابر باور به نحوست عدد 13 به تدریج می­رود که نسل اندر نسل شانس کمتری برای انتقال به نسل بعد داشته باشد. دو راه برای افزایش شانس انتقال یک باور از نسلی به نسل دیگر وجود دارد. راه اول این است که آن را در زمینه باورهای اساسی دیگری قرار دهیم که برای بقای نظام اجتماعی ضروری­اند. مثلاً اگر بتوانیم ارتباطی ارگانیک بین باور به نحوست عدد 13 با باور به نقش کلروفیل در ایجاد رنگ سبز در برگ درختان برقرار کنیم، بدیهی است که باور به نحوست عدد 13 شانس به مراتب بیشتری برای انتقال به نسل بعد خواهد یافت. این کاری است که طرفداران بسیاری از ایده­های عجیب و غریب انجام می­دهد. به عنوان مثال یکی از مذاهب جدید به نام اکَنکار که در سال 1965 بوسیله پال توئیچل و با الهام از آئین سیک در هند بنیانگذاری شده ادعا کرده است که حتی فلاطون و ارسطو و تمام حکیمان و دانشمندان بزرگ جهان در واقع پیرو این آئین بوده­اند. عموماً کار مذاهب جهان این است که افراد بزرگ تأثیرگذار را به نوعی به خودشان ربط دهند. از این نظر اصلاً عجیب نیست که در ایران اسلامی هم آخوندهای مسلمان تلاش کنند ناپلئون و اینشتین را به نوعی به خودشان ربط دهند. دلیل این امر هم این است که تنها از طریق چسبیدن به این هسته اساسی تمدن امروزین است که این ایده­ها شانس خود را برای انتقال به نسل بعد افزایش می­دهند. واقعیت این است که بخصوص امروزه اگر ایده­ای هیچ نقشی در هیچ جای زندگی­مان نداشته باشد شانس بسیار اندکی برای بقا و انتقال به نسل بعد خواهد داشت. باور به نحوست عدد 13 اگر نتواند باعث شود که ما راحت­تر نیازهای اساسی زندگی­مان را برآورده کنیم، اگر باعث نشود که بیماری­هایمان خوب شوند، اگر مانع از بروز حوادث غیرمترقبه نگردد، خلاصه اینکه اگر هیچ فایده­ای عملی نداشته باشد، چرا باید بتواند به نسل بعد منتقل شود. این ایده اگر بخواهد به نسل بعد انتقال یابد باید بتواند خود را در ارتباط ارگانیک با ایده­های ضروری زندگی قرار دهد و در واقع به صورت انگل و طفیلی سایر ایده­ها اساسی به نسل بعد انتقال یابد.
اما مسئله دیگری که باید به آن توجه کرد این است که باورهای خرافی، یعنی باورهایی که هیچ ارتباط ارگانیکی با متن اصلی باورهایی ندارد که برای بقای تمدن امروزین بشر ضروری­اند عموماً مزاحم برقراری ارتباط سالم بین افراد می­گردند. این امر از دو طریق رخ می­دهد. فرض کنیم که اسکلتی متعلق به 10 هزار سال پیش را نقطه­ای از جهان می­یابیم. فرض می­کنیم که افراد مختلف در مورد اینکه این اسکلت متعلق به چه کسی است اختلاف نظر دارند. اینکه آیا شخص صاحب آن اسکلت سیاه­پوست بوده یا سفید­پوست یا زرد­پوست. این اصلاً مهم نیست که افراد مختلف چه ایده­ای دارند، مهم این است که کدام ایده درست است. در این مورد راهی دقیق برای پاسخ گفتن به این پرسشها و رفع تردیدها در مورد تعلق صاحب این اسکلت به هر یک از نژادهای مختلف وجود دارد. یعنی در این مورد اصولاً باورهای فردی هیچ نقشی در تعیین نتیجه نهایی ندارند، بلکه این شیوه بررسی­ای مستقل از تمام آن باورهاست که نتیجه نهایی را مخشص می­کند. برای همین است که هیچگاه مشاهده نشده است دو دانشمند برای اثبات تئوری­های خود در مقابل هم صف­آرایی نظامی کرده و با هم بجنگند. آنها ممکن است بر سر مالکیت آن کشف با هم نزاع داشته باشند، اما نه بر سر صحت و سقم محتوای ایده­های خود. دین به این دلیل به جنگ ختم می­شود که هیچ راه عینی برای بررسی صحت و سقم محتوای ایده­های خود ندارد. دو دیندار؛ مثلاً یک مسلمان و یک مسیحی هیچ راهی برای رسیدن به تفاهم ندارند، مگر اینکه به همدیگر و به خودشان دروغ گفته و تاریخ خونینی را که گذرانده­اند به نحوی احمقانه نادیده بگیرند. اما دو دانشمند تنها کافی است به آزمایشگاه بروند یا محاسبه­ای را انجام دهند تا در مورد بسیاری از چیزها به توافق برسند. همانگونه که قبلاً هم گفته شد نه اینشتین این واقعیت را که مکانیک کوانتومی پیش­بینی­های درستی به دست می­داده است را نقض می­کرد و نه هویل این را که مدل بیگ بنگ در عمل خوب کار می­کرد. حتی جان هورگان حدس می­زند که امتناع هویل از اعتراف به صحت مدل بیگ بنگ تنها یک واکنش روانی بوده است به از دست دادن شانس در شراکت در صورتبندی آن.
راه دیگری که از آن طریق باورهای خرافی می­تواند به ایجاد مانع و مزاحم در برقراری ارتباط سالم اجتماعی تبدیل گردد خود این حقیقت است که افراد نمی­توانند راجع به ایده­های خود حرف بزنند یا برای آنها توضیح ارائه کنند. دوستی را تصور کنید که به دنبال آپارتمانی برای زندگی می­گردد و شما واقعاً صادقانه به او کمک می­کنید و بعد از مدتها جستجو دقیقاً همان چیزی که به دنبال آن بوده را با قیمتی بسیار مناسب برای او می­یابید. کار به امضای قرارداد و خرید آن می­رسد که ناگهان دوستتان جیغ می­زند «وای خدای من اینکه در طبقه سیزدهم است.» همین مسئله می­تواند رابطه شما را منقطع کند، برای اینکه در این مورد کاری نمی­توان کرد. با هیچ منطقی نمی­توان با او بحث کرد. بیاییم به تفاوت نحسی عدد سیزده و وجود هر نوع اشکال عینی دیگر توجه کنیم. اگر آپارتمان کوچکتر از آنی باشد که دوستتان می­خواهد یک معیار عینی برای قضاوت و بحث در دست است. به دلیل وجود همین معیار اصولاً کار به مرحله امضای قرار داد نمی­رسد. اگر رنگ دیوارهای آن به نظر دوستتان مناسب نباشد، می­توان در مورد تعویض رنگ آن و اینکه چه کسی باید این کار را بکند بحث کرد. اگر دیواری از دیوارهای آپارتمان آسب دیده و یا به هر دلیلی قابل بحث دوستتان خواستار ایجاد تغییری در آن باشد می­توان در این مورد بحث کرد. اگر بحث سر قیمت، پرداخت تمامبها به صورت نقدی یا در چند قسط است، در مورد همه و همه اینها می­توان با او بحث کرد. اما در نظام اجتماعی امروزین در جهان عموماً راهی برای بحث کردن در مورد نحسی عدد سیزده وجود ندارد. تنها در کشوری مانند آمریکا همان طبقه­ای را که طبقه سیزدهم است، طبقه پانزدهم می­نامند و خیال همه را راحت می­کنند. اما عوض کردن عنوان طبقه هیچ ارتباط ارگانیکی با هیچ بخش دیگر از نظام باورهای ضروری برای ساخت، محافظت و تعمیر آن آپارتمان ندارد. به همین دلیل است که این باور به یک باور مزاحم تبدیل شده و به تدریج می­رود که از شانس به مراتب کمتری برای انتقال به نسل بعد برخوردار شده و از نظام باورهای مردم حذف گردد. این باور به این دلایل یک باور ابلهانه است.

گفتگو

هنوز دیدگاهی داده نشده است.

بیان دیدگاه